بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

ما برگشتیــــــــــــــم دست و جیغ و هوراااا

سلام سلاااااام سلام پسر خوبم سلام دردونه ی مامان الان دقیقن 8 ماه و 4 روزه که من و بابا حامد یه  پسر داریم. مال خود خودمونه. بهترین و عزیز ترین داراییمونه. خدا میدونه که چقدر ازون چیزی که فکر میکردم بهتر و زیبا تری پسرکم. انقدر خوبی که مامان همه ی وقتش رو یا با تو میگذرونه یا در کنار تو خلاصه که من و شما به اضافه ی بابا حامد، شدیم سه قلو های افسانه ای! خب بردونه ی مامان حالا برای خودش آقایی شده. کارای منم تقریبن رو روال افتاده. البته یه وقت فکر نکنی کارام کمتر شده ها؛ فقط لم کارا دستم اومده و شاید بتونم ازین به بعد هر از گاهی راجع به روزایی که سه تایی میگذرونیم مطلب بذارم. الان که دارم این پستو میذارم ساعت نزدیک 2 صبحه و ش...
19 فروردين 1394

شمارش معکوس

سلام بند دلم مامان خیلی شرمندست که این همه مدت خبری ازش نبوده  ولی الان که دیگه چیزی نمونده به اومدنت، کلی ماجرا باید برات تعریف کنم مامان جونی پسر گلم صبح روز 23 خرداد رفتم پیش خانوم دکتر تا بهمون اجازه ی پرواز بده. و اینجوری شد که عمو امیر و خاله بهاره و آوینا کوچولو ما رو بردن فرودگاه چون بابا محمود بندرعباس نبود که ما رو برسونه. بالاخره بعد 4 ساعت تاخیر پرواز کردیم و ساعت 5 صبح خونه ی مامان مریم بودیم. البته چون خیلی اذیت شدیم حال مامان از همون شب تا فردا شبش بد بود که آخرشم مجبور شدیم بریم بیمارستان تا از سلامتی شما مطمئن بشیم  صبح روز چهارشنبه با بابایی رفتیم سونوگرافی و وزن شما تو هفته ی 32، 1500 گرم بود. حا...
2 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام سلام بردونه سلام عزیز دردونه  امروز شنبست و من باید برم سرکاار. از 6 صبحم بیدارم ولی خوشحاال آخه شما بعد سه روز بالاخره از خواب زمستونی پا شدی! حالا برای اینکه ببینی ماجرای این خواب زمستونی وسط گرمای تابستون چیه برو به ادامه ی مطلب مامان جونی، ردای شبی که رفتم سونوگرافی، یه کم ناخوش احوال شدم و نصفه شبی چند ساعتی با بابایی ازین بیمارستان به اون بیمارستان رفتیم تا ببینیم ماجرا چیه... که خداروشکر چیز مهمی نبود دو روز بعدشم رفتم پیش خانوم دکتر ذوالفقاری تا نظرش رو راجع به مسافرتمون بدونم... همون روز از خانوم دکتر خواستم اگه صلاح بدونه برای تکمیل ریه های کوشکولووت آمپول بتامتازون بزنم که اگه یه وقت دلت خواست زودتری بیای ب...
17 خرداد 1393

هفته ی 30ام

خروسه می گه قوقولی قوقو سلاملوکم آقا کوچولووو مامان جونی دیشب نوبت سونوگرافی داشتیم و منم از دیروز صبح خیلی خوشحال و پر انرژی بودم. واسه همین یه عروسک آویز برای اتاقت و یه سرهم جین برات خریدم تا یه کم هیجانمو تخلیه کنم! وای من دیوانه نشم از دست این لباسای خوشگل شما خوبه!  بالاخره دیشب رفتیم سونوگرافی و فهمیدم اون همه ذوق و هیجان بی دلیل نبوده چون هزاار ماشالا حال شما خیلی خوب بود و خوبم وزن گرفتی  بعدم فهمیدم الان کجای دل مامانی. کلت کجاست، خلاصه دستا و پاهات کجان...  حالا از دیشب داریم با بابایی فک میکنم آیا سر شما گیج نمیره که همش این شکلی ای!؟  خب مامانی از امروز به بعد کار زیاد داریم چون باید...
11 خرداد 1393

چه خبر از کجا؟

سلام عزیز دلـــم، امیدم، مونسم چند روزه می خوام این پستو بذارم، پشت گوش میفته. ولی الان جوری مامانو خجالت دادی که نتونستم مقاومت کنم. الهی فدای اون دست و پاهای کوچولوت بشم که هر بار صدات میکنم با تکون خوردن و لگد زدن جوابمو میدی!     بردیای مامان، الان تو 29 هفته ای و چند وقتم هست که هزار ماشالا خیلی شیطون شدی و منو بابا حامد کارمون شده خندیدن از دست شیرین کاریای شما! مثلن چند روز پیش که مامان سعیده اینا خونمون بودن من رو مبل دراز کشیده بودم؛ یهو دیدم شکمم داره میره اینور اونور!  یا اینکه قبلنا هر بار بابایی دستشو میذاشت رو دلم تا تکون خوردنای شما رو حس کنه، شما بی حرکت میشدی! ولی چند شبه حسابی بابایی رو تحوی...
8 خرداد 1393

تعطیلات نوروز

عزیز دل مامان و بابا، بیشتر از 3 ساله که من و بابایی تو بندرعباس زندگی میکنیم و هر سال برای تعطیلات عید می رفتیم تهران تا از غربت و شلوغی بندرعباس دور باشیم.  اما امسال به خاطر شرایط مامان مجبور شدیم همینجا بمونیم و جز فیلم دیدن  و دو سه بار پیک نیک رفتن با مامان سعیده و بابا محمود و دایی پوریا و خاله کیمیا، کار خاص دیگه ای نداشتیم که بکنیم.  یکی از چیزایی که فکر کردن بهش حال منو خوب می کرد، سونوگرافی ای بود که باید بعد تعطیلات انجام می دادم تا مطمئن شیم که جای شما حسابی گرم و نرمه... بالاخره روز 23 فروردین من و بابایی برای سونوگرافی رفتیم. اینم عکس سونوگرافی؛ شما اینجا تو 22 هفته ای و چشمم کف پاهای کوچولوت، 530 گرم...
13 ارديبهشت 1393

من و بردیا

بردیای عزیزم، مامان برای اینکه وقتی میای حسابی باهات بازی کنه و برات شعر بخونه، رفته از سایت  اتل متل توتوله چنتا شعر رو با آهنگاشون یاد گرفته. چند ماهیم میشه که این شعرا رو برات میخونه و میدونه که شمام گوش میدی و دوسشون داری: -ترن قشنگ من -یه روز یه آقا خرگوشه -ای زنبور طلایی -خروسه میگه قوقولی قوقو راستی بعضی وقتام از سری کتاب های  نیکولا کوچولو  برات قصه میخونم. بابا محمودم از تهران یه CD برای شما خریده به اسم  Mozart Effect  که مجموعه ایه از بهترین کارهای موزارت مخصوص کوچولوها که شنیدشون به رشد هوش بچه ها کمک می کنه...    شمام وقتی صدای آهنگارو میشنوی گاهی ساکت میشی، گاهی...
11 ارديبهشت 1393

خوش اومدی سامیارجونم :*

آقا بردیای ما یه پسرعمه داره به اسم "سامیاار" که اولش قرار بود فقط دو ماه ازش بزرگتر باشه. اما انگار دو دو تا چهارتا هاشو کرد و دید با دو ماه نمیتونه حسابی داداش بزرگه باشه! و احتمالن اینجوری شد که تصمیم گرفت دو ماه زودتر ازونی که باید، دنیا بیاااد ، یعنی حدود ساعت 6 صبح روز 25 فروردین فردای روزی که سامیار دنیا اومد دایی حامد و زندایی، یه دستنبد کوچولو برای آقا سامیار خریدن، البته یه دونه عینشو برای بردیا هم خریدن. وااای که قراره این دستبنده چقد به دستای کوچولوشون بیاد آخه  اینم عکس دستبنداشون  ...
10 ارديبهشت 1393

سیسمونی 2

باقی وسایل و لباساتم میتونی تو این پست ببینی. البته هنوز فرصت نکردم از همش عکس بگیرم، ولی هر وقت بتونم همین پستو آپدیت میکنم. حالا برو به ادامه ی مطلب  این لباسو قراره از بیمارستان که مرخص شدی بپوشی. اگه لباس خوشگل تری برات نخریدم، بعدها تو اولین عکس هات این لباس تنت خواهد بود  و اگه یه هلوی برو تو گلوی تپلو بودی، این یکی رو میپوشی و بقیه ی لباس هات:    این دو تا رم چون خیلی دوست میدارم دوباره میذارم  اینم کفشا و پاپوشت که زحمت پاپوش بافت رو عمو حسام کشیده.   و لباس راحتی هات که اسبابِ بازی این روزای منه      ...
10 ارديبهشت 1393