بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

سیسمونی 1

از روزی که خدا تو رو به ما هدیه داده، من و بابا حامد همه ی سعیمون رو میکنیم تا تو همیشه در آرامش باشی و غرق شادی  از کنسل کردن سفر دوبی و کنکور ندادن مامان به خاطر مطمئن شدن از سلامتیت بگیر تا خرید سیسمونی... تو این پست و پست بعدی میخوام عکس وسایلی رو که با هزار آرزو و اشتیاق، برات از تهران و بندرعباس و قشم گرفتیم بذارم تا بعدها ببینی سلیقه ی مامان و بابا چه جوری بوده. خدا کنه بپسندی حالا  برای دیدن تیکه های بزرگ سیسمونیت هم برو به ادامه ی مطلب  مامانی این تخت و کمدته که از تهران گرفتیمش و کلی هم برای رسیدنش به بندرعباس، ماجرا داشتیم! البته یه باکس دیواری هم هست که بعدن عکسشو میذارم. اینم ست کالسکت  ...
10 ارديبهشت 1393

کیه کیه در میزنه؟؟ ^_^

از وقتی شما تو دل مامان یه کم بزرگتر شدی، یعنی از حدود 12 هفتگی به بعد میتونستم حس کنم که چیزی عوض شده و من دیگه در تنها ترین حالت، بازم تنها نیستم. اما هنوز نمیتونستم مطمئن باشم که این خود تویی! تا اینکه از اوایل هفته ی 19، یعنی 26 اسفند به بعد دیگه میتونستم با اطمینان بگم این تویی که داری تو دلم تکون میخوری و به شکمم لگد میزنی.  الهی من قربون قد و بالات بشم که دارم می میرم تا زودتر اون دست و پاهای کوچولوتو ببینم  اوایل دوست داشتم دستم رو روی شکمم بذارم تا ضربه هاتو حس کنم و کمی از دلتنگیم کم شه اما حالا که برای خودت مردی شدی دوست دارم بشینم نگات کنم. فدای جوجه ی خودم بشم که هی نوک میزنه به دل مامانی  راستی یه بازی ه...
10 ارديبهشت 1393

وقتی مامان بی کار نمیشینه :)

عزیز دلم، ذوقِ داشتن تو بی حد و وصفه! و وقتی آدم از همچین ذوقی انرژی بگیره، نتیجش میشه اینکه حتی اگه مریض احوالم باشه، دست رو دست نذاره و بیکار نشینه  تو عکس زیر برای ورودی اتاقت یه پرده پارتیشن رنگی رنگی درست کردم. البته میتونست بهتر ازینم باشه  برای دیوار اتاقت هم دو تا عکس خوشگل دادم به عکاسی تا روی شاسی پرینت بگیره. وای که چقدر این یکی رو دوست داشتم!  ...
10 ارديبهشت 1393

کاکل زری، یا نازپری؟

از وقتی صدای ضربانت رو شنیدیم، حال و روز مامان خیلی خوب نبوده و خیلی خیلی باید مراقب شما می بوده. به خاطر همین همش استراحت کرده. بابایی هم مثل پروانه دورش چرخیده تا نگذاره آب توی دل من و شما تکون بخوره   واقعن که خسته نباشه و دستشم درد نکنه. از دیروزم که ما مهمون داریم. بابا مجید و مامان مریم و عمو حسام و عمه هدیه و عمو مسعود از تهران اومدن. امروزم قراره من و بابایی بریم و اولین سونوی غربالگری رو انجام بدیم تا خیال خانم دکتر از سلامتی شما راحت بشه! هر وقت قراره روی ماهت رو ببینم دلشوره میگیرم. فکر کنم از دلتنگی زیاده مامانی! خلاصه بعد یک ساعت انتظار نوبت ما شد. ایندفعه آقای دکتر خیلی مهربون نبود، انگار دوست نداشت مامان زیاد ازش...
10 ارديبهشت 1393

اولین خرید

بردیای عزیزم، بالاخره انتظار به آخر رسید و استارت خرید سیسمونیت زده شد!  مامان و بابا اولین خریدت رو از قشم کردن، کلیم عاشق لباسات شدن. البته چیزای دیگه ای که تو عکسه بعدن از تهران و بندرعباس برات خریدیم      ...
8 ارديبهشت 1393

بهترین ملودی دنیا

از 18 روز پیش که با آزمایش خون دیگه مطمئن شدیم از وجود نازنینت، روزشماری میکردیم برای رسیدن امروز یعنی 5 دی ماه! وقتی داخل مطب دکتر شدیم دل تو دل هیچ کدوممون نبود، هر دو بی صبرانه منتظر بودیم تا دکتر حسن پور سونوگرافی رو شروع کنه  بابایی قبل از سونو از دکتر اجازه گرفت تا فیلم برداری کنه.  منم نزدیک دکتر بودم و با نگرانی نگاهش میکردم تا اولین کلمات رو، روی هوا بگیرم  به محض اینکه سونو رو شروع کرد ازش پرسیدم: دکتر ضربان داره؟ دکترم با خوش اخلاقی گفت هیچی نگو میخوام صداش رو بلند کنم تا باباش هم بشنوه!!  و چند ثانیه بعد، من و بابایی هر دو با شنیدن صدای قلبت، از شدت خوشحالی نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم  آقا...
7 ارديبهشت 1393

اینجا کجاست؟

بردیای عزیزم، تقریبن 6 ماهه که شما فرشته ی کوچولو، مهمون دل مامان شدی و قراره تا چند ماه دیگه به سلامتی زمینی بشـــی  مامان و بابا هم که واسه رسیدن اون روز لحظه شماری می کنن  تو این 6 ماه و البته بعد ازین هم، اتفاقات جور واجور زیادی افتاده و میفته. مامان بالاخره امروز تنبلی رو کنار گذاشته  و تصمیم گرفته قشنگ ترین خاطراتشون رو اینجا ثبت کنه تا یادگاری باشه برای تو و بهونه ای برای نشوندن لبخند به لب هات  بردیای عزیزم، اینجا جاییه برای از تو گفتن و عاشقت شدن  ...
4 ارديبهشت 1393