بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

بدون عنوان

1393/3/17 8:00
نویسنده : مامان بردیا
118 بازدید
اشتراک گذاری


سلام سلام بردونه
سلام عزیز دردونه 

امروز شنبست و من باید برم سرکاار. از 6 صبحم بیدارم ولی خوشحاال
آخه شما بعد سه روز بالاخره از خواب زمستونی پا شدی!
حالا برای اینکه ببینی ماجرای این خواب زمستونی وسط گرمای تابستون چیه برو به ادامه ی مطلب

مامان جونی،
ردای شبی که رفتم سونوگرافی، یه کم ناخوش احوال شدم و نصفه شبی چند ساعتی با بابایی ازین بیمارستان به اون بیمارستان رفتیم تا ببینیم ماجرا چیه... که خداروشکر چیز مهمی نبود
دو روز بعدشم رفتم پیش خانوم دکتر ذوالفقاری تا نظرش رو راجع به مسافرتمون بدونم...
همون روز از خانوم دکتر خواستم اگه صلاح بدونه برای تکمیل ریه های کوشکولووت آمپول بتامتازون بزنم که اگه یه وقت دلت خواست زودتری بیای ببینی این دنیا چه خبررره، خیلی جای نگرانی نباشه!
و اینجوری شد که اون شب و فردا شبش آمپوله رو نوش جان کردم.
آمپول زدن همانا و خواب زمستونی شما هم همانااا! از فردای روزیکه آمپول زدم شما خیلی لطف میکردی روزی سه چهار تا وول میخوردی. تااا امروز صبح، که دیگه هم دل من و بابا حامد واسه لگد زدنات یه ریزه شده بود و هم نگران شده بودیم که پسملمون دوباره که میخواد شیطونیاشو بکنه!
خلاصه امروز 6 صبح دوباره شیطنتت گل کرد و کلی دل منو بردی. منم دست بابایی رو آروم گذاشتم رو دلم و اونم با لگدای شما و با خنده از خواب بیدار شد!
خدایااا شکـــــررررت
راستی بردونکم، هفته ی پیش بابایی برامون بلیط گرفت و قراره به امید خدا این پنج شنبه با آخرین پرواز بریم تهران. البته صبحش باید بریم از خانوم دکتر اجازه ی پرواز بگیریم
الان از کل کارایی که داشتم فقط چمدون شما رو بستم



و قد دو سه روز برا بابایی طفلک، غذا فریز کردم
تو این هفته دو تا کار بامزه هم کردم. یکی اینکه برای اولین باار لباساتو انداختم تو ماشین تا وقتی میخوای بپوشیشون تمیز باشن. نمیدونی وقتی پهنشون کرده بودم رو بند رخت چقــــــد بانمک بودن که!
دومین کارم دیشب با بابایی انجام دادیم که عکسشو برات میذارم
  




وای من دیگه دارم از بیخوابی کله پا میشم مامانی!
انشاالا دفه ی بعدی از ولایت خودمون وبتو آپ میکنم قربونت برم

پسندها (1)

نظرات (0)