ما برگشتیــــــــــــــم دست و جیغ و هوراااا
سلام سلاااااام
سلام پسر خوبم
سلام دردونه ی مامان
الان دقیقن 8 ماه و 4 روزه که من و بابا حامد یه پسر داریم. مال خود خودمونه. بهترین و عزیز ترین داراییمونه.
خدا میدونه که چقدر ازون چیزی که فکر میکردم بهتر و زیبا تری پسرکم. انقدر خوبی که مامان همه ی وقتش رو یا با تو میگذرونه یا در کنار تو
خلاصه که من و شما به اضافه ی بابا حامد، شدیم سه قلو های افسانه ای!
خب بردونه ی مامان حالا برای خودش آقایی شده. کارای منم تقریبن رو روال افتاده. البته یه وقت فکر نکنی کارام کمتر شده ها؛ فقط لم کارا دستم اومده و شاید بتونم ازین به بعد هر از گاهی راجع به روزایی که سه تایی میگذرونیم مطلب بذارم.
الان که دارم این پستو میذارم ساعت نزدیک 2 صبحه و شمام تو صندلی غذات نشستی و داری بهونه میگیری. من حرفی ندارم که برای چندمین بار بریم و بخوابونمت ولی شک دارم تو هم دقیقن همینو بخوای!
مامان جونم انشالا که ازین به بعد بیشتر سر میزنم به وبلاگت
فعلن باید برم
هزار بار میبوسمت بند دلم