بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

شمارش معکوس

1393/5/2 23:20
نویسنده : مامان بردیا
110 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بند دلم
مامان خیلی شرمندست که این همه مدت خبری ازش نبوده 
ولی الان که دیگه چیزی نمونده به اومدنت، کلی ماجرا باید برات تعریف کنم مامان جونی

پسر گلم
صبح روز 23 خرداد رفتم پیش خانوم دکتر تا بهمون اجازه ی پرواز بده. و اینجوری شد که عمو امیر و خاله بهاره و آوینا کوچولو ما رو بردن فرودگاه چون بابا محمود بندرعباس نبود که ما رو برسونه.
بالاخره بعد 4 ساعت تاخیر پرواز کردیم و ساعت 5 صبح خونه ی مامان مریم بودیم.
البته چون خیلی اذیت شدیم حال مامان از همون شب تا فردا شبش بد بود که آخرشم مجبور شدیم بریم بیمارستان تا از سلامتی شما مطمئن بشیم 

صبح روز چهارشنبه با بابایی رفتیم سونوگرافی و وزن شما تو هفته ی 32، 1500 گرم بود. حالتونم خوبه خوب بود 

بابا حامدم پنج شنبه عصر 29 خرداد برگشت تهران و مامانی رو با یه دنیا دلتنگی تنها گذاشت 
بردیای مامان، روزای بدون بابا خیلی سخت میگذشت، شاید بهتره بگم اصلن نمیگذشت تا اینکه قرار شد مامان سعیده اینا 8 تیر اسباب کشی کنن به تهران و بابا حامدم مامانی رو غافلگیر کرد و باهاشون اومد تهران و سه روز بعدشم برگشت خونه ی خودمون
ولی اینبار خیلی خیلی بیشتر اذیت شدم و تا یک هفته کارم گریه بود و غصه خوردن از دوری بابایی 
تا اینکه روز 31 تیر رفتم پیش خانوم دکتر ربیعی و شرایطم رو براش توضیح دادم و ازش خواهش کردم منو بابایی رو از انتظار در بیاره چون دیگه واسه هیچ کدوممون صبر و تحمل نمونده. خانوم دکترم بالاخره لب تر کرد و تاریخ به دنیا اومدن شما رو مشخص کرد

مامان ژونــــــی 
انشالا به خواست خدا 
قراره شما، فرشته ی خواستنی مامان و بابا
روز سه شنبه 14 مرداد
زمینی بشــــــــــــی
هوراااااااااااا
مامان دیگه تو پوست خودش نمیگنجه عزیز دلم.
اخه قراره تا چند روز دیگه، بابایی و شما هر دو تون بیاین پیشــــــم

و این شادی رو جواب سونوگرافی روز 1 مرداد کامل کرد، چون نه تنها حال شما خوب بود، بلکه وزنتون ازونی که فک میکردم هم بیشتر بود. وقتی فهمیدم به امید خدا قراره پسملم کپلی باشه، همه ی خستگی و بیخوابی های شبونه ی این یک ماه از تنم در رفت مادر جون 

حالا فقط 14 روز دیگه ازین انتظار طولانی باقی مونده ولی عقربه های ساعت خیلی با مامان مهربون شدن. نه فقط سرشون به کار خودشونه بلکه گاهیم دنبال هم میکنن 
دردونه ی مامان
با این سابقه ی درخشای که تو آپ کردن وبلاگت دارم، واقعن نمیدونم قبل قدم رنجه کردنت میتونم بازم بیام و برات بنویسم یا نه
خدا جونـــــــم
شاید دفه ی بعد که میام، از آخرین ساعت های انتظارمون برای دیدن روی ماهت بگم و شایدم شما اومده باشی و دستای من پر باشه از خوشبختی و عکسای ناناس شمااا 
راستی پسر مامان، ماه مردادم از راه رسید و خیال مامان بازم راحت تر شد چون حالا هر روزی هم که دنیا بیای
ماه تولدت با ماه تولدمامان یکیه 

پسندها (2)

نظرات (0)